بی خبر پا را که بنهادم به کوی زندگی گم شدم درکوچهها از های وهوی زندگیگرچه بودم در جوانی شعلهای پُراشتیاقرنگِ خاکستر شدم در آرزوی زندگیدر سراب تشنه کامان با ولع نوشیده امبارها زهر هلاهل از سبوی زندگیدر ازای کوششم با خارِ پرچین بسته شدهر مسیری را که بگشودم به روی زندگیاز کج اقبالی نباید می زدم گاهی گرهکثرت دلبستگی ها را به موی زندگیبی وفایی با تشر جایِ محبت را گرفت تا نپیچد اندکی در خانه بوی زندگیدر هزار و یک شبِ ناگفته ها راوی شدمتا که باشم شهرزادِ قصه گوی زندگیدر سراپای غزل از بغض خود گفتم ولیهمچنان بانو عسل باشد هلوی زندگیعلی قیصری بخوانید, ...ادامه مطلب