بس که سرمستی سر سازش نـداری با کسی
سیل غمها را روان بر جـــــــویبارم کرده ای
در جوانی شد گریزان شور و شادی از دلم
ناتوانی عاجــــــــــز و زار و نزارم کرده ای
تا به کی باید بگیرم در بغل زانوی غـــــم
سالها بر مـــــرگ سنبل سوگوارم کرده ای
بیـــــدلی بودم به دنبالِ دل و دلبــــر روان
کـــــوچه گردی در دل شبهای تارم کرده ای
این زمان دیگر ندارد اعتنایی کس به من
بین مــــردم در جهان بی اعتبارم کرده ای
چون کمان شد قامتم یکباره از یوغ ستم
حلقه ی زنجیر غـــم را گوشوارم کرده ای
بوئی از زلف عسل آخـــر نیامد سوی من
در طلوع فرودین دور از بهــــارم کرده ای
نوشته شده در شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت ۶ ق.ظ توسط علی قیصری| |
عسل...برچسب : نویسنده : asalpoemo بازدید : 239