عسل

چنان مهرت نشسته در وجودم که آتش می جهد از تار و پودم بلورین پیکر از مهتابِ رویت حضورِ تیره یِ شب را زدودم علی قیصری, ...ادامه مطلب

چنانم می دهد غم تحت پیگردکـه از آزردگی می پیچم از دردبیا در کــوچه های تنـگ شهـرمغروب جمعه را بردار و برگــردعلی قیصری , ...ادامه مطلب

                           "طنزیمات ادبی" همچنان در شهر مـــا "هالـو مآبی" خـوب نیستتازه در روز قلــــــم "خـودکار آبی"خوب نیست بی خبر باشی اگـــــــر از درد مـــردم بهتر استکشکِ خود را داخل هاون بسابی خوب نیست در حضور حضرتِ قــــاضی دهــــــــانت را ببنددر قوانین جــــزا حاضر جـوابی خــــوب نیست شی, ...ادامه مطلب

آنچنانی که گل از پیرهنت می ریزد شطی از شعر و غزل از بدنت می ریزد از همان لحظه که لغزد به تنت پیرهنت میوه ی وسوسه از باغ تنت می ریزد تو همان چشمه ی آبی که در آبادی ما شربت ناب تمشک از دهنت می ریزد باد می رقصد و از هر طرفِ شانه ی تو موجی از زلف شکن در شکنت می ریزد روزها در پی هم رفت و به هر حال هنوز عسل و قند و نبات از سخنت می ریزد آنقدَر دلهره دارم که به یک ضربه ی کم خشت خشتِ دلـم از در زدنت می ریزد ای عسل ظرف پر از واژه ی ابیاتِ غزل حس و حالی ست که از آمدنت می ریزد    , ...ادامه مطلب